تاريخ بيهقي

تحقيق تاريخ بيهقي
 متشکل از 200 صفحه ، در قالب word  قابل ويرايش و اماده پرينت

بخشی از محتوا ::
 تا پادشاهي بزرگ و جبار بر چاكري خشم گرفتي و آن چاكر را لت زدي و فرو گرفتي، اين مرد از كرانه بجستي و فرصتي جستي و تضريب كردي و المي بزرگ بدين چاكر رسانيدي و آنگاه لاف زدي كه: فلان را من فرو گرفتم. و اگر چنين كارها كرد كيفر ديد و چشيد و خردمندان دانستندي كه نه چنانست و سري مي‌جنبانيدندي و پوشيده خنده مي‌زدندي كه نه چنانست، جز استادم كه او را فرو نتوانست برد، با اين همه حيلت، كه در باب وي ساخت و از آن در باب وي بكام نتوانست رسيد، كه قضاي ايزد، عزوجل، با تضريب‌هاي وي موافقت و مساعدت نكرد و ديگر كه بونصر مردي بود عاقبت نگر، در روزگار امير محمود، رضي‌الله عنه، بي‌آنكه مخدوم خود را خيانتي كرد، دل اين سلطان مسعود را رحمه الله عليه، نگاه داشت، به همه چيزها كه دانست، كه تخت ملك پس از پدر او را خواهد بود و حال حسنك ديگر بود، كه بر هواي امير محمد و نگاه داشت دل و فرمان محمود اين خداوندزاده را بيازرد و چيزها بكرد و گفت، كه اكفا آنرا احتمال نكنند، تا بپادشاه چه رسد، هم چنانكه جعفر برمكي و اين طبقه وزيري كردند، بروزگار هارون الرشيد و عاقبت كار ايشان همان بود، كه از آن اين وزير آمد و چاكران و بندگان را با زبان نگاه بايد داشت، با خداوندان، كه محالست روباهان را با شيران چخيدن و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امير حسنك يك قطره آب بود از رودي، از روي فضل جاي ديگر داشت اما چون تعديها رفت از وي كسي نماند، كه پيش ازين درين تاريخ بيآوردم. يكي آن بود كه عبدوس را گفت كه: «اميرت را بگوي كه من آنچه كنم بفرمان خداوند خود ميكنم، اگر وقتي تخت ملك بتو رسد، حسنك را بردار بايد كرد». لاجرم چون سلطان پادشاه شد اين مرد بر مركب چوبين نشست و بوسهل و غير بوسهل درين كيستند، كه حسنك عاقبت تهور و تعدي خود كشيد و بهيچ حال بر سه چيز اغضا نكنند: الخلل في الملك و افشاء السر و التعرض و نعوذ بالله من الخذلان.
چون حسنك را از بست بهرات آوردند، بوسهل زوزني او را بعلي رايض، چاكر خويش، سپرد و رسيد بدو، از انواع استخفاف، آنچه رسيد، كه چون باز جستي نبودي و كار و حال او را انتقامها و تشفي‌ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز كردند، كه زده و افتاده را نتوان زد و انداخت. مرد آن مردست كه گفته‌اند: العفو عند القدره بكار تواند آورد و قال الله عز ذكره قوله الحق: «الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين».
و چون امير مسعود، رضي الله عنه، از هرات قصد بلخ كرد و علي رايض حسنك را ببند مي‌برد و استخفاف مي‌كرد و تشفي و تعصب و انتقام مي‌برد، هر چند مي‌شنودم، از علي، پوشيده، وقتي مرا گفت كه: «از هر چه بوسهل مثال داد از كردار زشت، در باب اين مرد، از ده يكي كرده آمدي و بسيار محابا رفتي.» و ببلخ در ايستاد و در امير مي‌دميد كه: ناچار حسنك را بردار بايد كرد و امير بس حليم و كريم بود، جواب نگفتي و معتمد عبدوس را گفت، روزي پس از مرگ حسنك، از استادم شنودم كه: «امير بوسهل را گفت: حجتي و عذري بايد،‌ بكشتن اين مرد را». بوسهل گفت: «حجت بزرگتر از اين كه مرد قرمطي است و خلعت از مصريان استد، تا اميرالمؤمنين القادر بالله بيآزرد و نامه از امير محمود باز گرفت؟ و اكنون پيوسته ازين مي‌گويد و خداوند ياد دارد كه بنشابور رسول خليفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پيغام درين باب بر چه جمله بود. فرمان خليفه درين باب نگاه بايد داشت». امير گفت: «تا درين باب بينديشم».
پس ازين،‌ هم استادم حكايت كرد كه: «عبدوس با بوسهل سخت بد بود، كه چون بوسهل درين باب بسيار بگفت، يك روز خواجه احمد حسن را، چون از بار باز مي‌گشت امير گفت كه : «خواجه تنها بطارم بنشيند، كه سوي او پيغاميست، بر زبان عبدوس.» خواجه بطارم رفت و امير، رضي‌الله عنه، مرا بخواند و گفت: «خواجه احمد را بگوي كه حال حسنك بر تو پوشيده نيست، كه بروزگار پدرم چند دردي در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها كرد، بزرگ، در روزگار برادرم وليكن بنرفتش و چون خداي عزوجل بدان آساني تخت و ملك بما داد اختيار آنست كه عذر گناهكاران بپذيرم و بگذشته مشغول نشوم، اما دراعتقا اين مرد سخن ميگويند، بدان كه خلعت مصريان بستد، برغم خليفه، و اميرالمؤمنين بيآزرد و مكاتبت از پدرم بگسست و مي‌گويند كه: رسول را كه بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پيغام داده بود كه: حسنك قرمطيست، وي را بر دار بايد كرد و ما اين بنشابور شنيده بوديم و نيكو ياد نيست. خواجه اندرين چه بيند و چه گويد؟» چون پيغام بگزاردم خواجه ديري انديشيد، پس مرا گفت: «بوسهل زوزني را با حسنك چه افتاده است، كه چنين مبالغتها در خون ريختن او كرده است؟». گفتم: «نيكو نتوانم دانست، اين مقدار شنوده‌ام كه: يك روز بر سراي حسنك شده بود، بروزگار وزارتش، پياده و بدراعه، پرده‌داري بروي استخفاف كرده بود و وي را بينداخته». گفت، «اي سبحان‌الله، اين مقدار شغر را از چه دردل بايد داشت؟» پس گفت: «خداوند را بگوي كه: در آن وقت، كه من بقلعه كالنجر بودم، بازداشته و قصد جان من ميكردند وخداي عزوجل نگاه داشت، نذرها كردم و سوگندان خوردم كه در خون كس، حق و ناحق، سخن نگويم و بدان وقت كه حسنك از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر كرديم و با قدرخان ديدار كرديم، پس از بازگشتن بغزنين، ما را بنشاندند و معلوم نه كه در باب حسنك چه رفت و امير ماضي بر خليفه سخن بر چه روي گفت و بونصر مشكان خبرهاي حقيقت دارد از وي باز بايد رسيد و اميرخداوند پادشاهيست، آنچه فرمود نيست بفرمايد، [كه اگر بروي قرمطي درست گردد، در خون وي سخن نگويم. بدان كه وي را درين مالش كه امروز منم مرادي بوده است] و پوست باز كرده. بدان گفتم كه وي را در باب من سخن گفته نيايد، كه من از خون همه جهانيان بيزارم و هر چند چنينست نصيحت از سلطان بازنگيرم كه خيانت كرده باشم، تا خون وي و هيچ كس بنريزد، البته كه خون ريختن كاري بازي نيست». چون اين جواب باز بردم، سخت دير انديشيد. پس گفت: «خواجه را بگوي: آنچه واجب باشد فرموده آيد».
تحقيق تاريخ بيهقي
متشکل از 200 صفحه ، در قالب word قابل ويرايش و اماده پرينت

فایل های دیگر این دسته

مجوزها،گواهینامه ها و بانکهای همکار

sara دارای نماد اعتماد الکترونیک از وزارت صنعت و همچنین دارای قرارداد پرداختهای اینترنتی با شرکتهای بزرگ به پرداخت ملت و زرین پال و آقای پرداخت میباشد که در زیـر میـتوانید مجـوزها را مشاهده کنید